
مفهوم توکل چیه؟ اینکه میگن تلاشتو بکن و بقیه شو بسپر به خدا و توکلت به خدا باشه. ینی چی دقیقاً؟
من اینجوری شنیدم که مثلا توی شغلی که داریم، باید تمرکز کنیم روی وظیفه مون و کاری که باید انجام بدیم. مثلاً یک راننده تاکسی، هدفش این باشه که مردم رو برسونه به مقصدشون، نه اینکه چیکار کنم که بیشتر در بیارم. نه اینکه اصن فکر نکنه ها. ولی اصل هدفش خدمت کردن باشه و انجام وظیفه. اونوقت خدا واسش میرسونه.
منم که الان مشغول تدریس هستم، تلاشم اینه که تمرکزم و تلاشم روی یاد دادن باشه. اینکه تلاش کنم واقعا بچه ها یه چیزی یاد بگیرن. و به این فکر کنم که زکات علم آموختنه.
دیگه اینکه تلاشمون رو بکنیم ولی نگران نتیجه نباشیم و اون رو بسپریم دست خدا و به هر چی پیش بیاره هم راضی باشیم. مطمئن باشیم که بقیه آدما هیچ کاره ن و اگرم تأثیری میذارن در واقع وسیله ای بودن از طرف خدا.
یه چیز دیگه هم که در مورد توکل بهش اعتقاد دارم اینه که آدم واقعا باید ایمان داشته باشه که خدا به هرچیزی تواناست و به این موضوع شک نداشته باشه. ته دلش قرص و محکم باشه. نه اینکه بگیم توکل به خدا و بازم تو شک و نگرانی باشیم که اگه فلان طور نشه چی!؟
پس اگه تلاش کردیم و توکل هم کردیم نباید غم و اضطرابی بمونه. دیگه نتیجه رو سپردیم به خدا.
دیدم تو پست قبلی اصلا اشاره ای به جنسیتم نشده. مگر اینکه خواننده خیلی تیز باشه و از اون قسمت که گفتم دفتر خاطرات داشته م، بتونه بفهمه که خانوم هستم! آخه آقایون کمتر پیش میاد که دفتر خاطرات داشته باشن.
به هرحال در همینجا ذکر میکنم که بنده خانوم هستم!
خب همونطور که گفتم اگه ویزا درست بشه، حدوداً نیمه مرداد عازم بلاد کفر خواهیم بود. تو این بازه زمانی باقیمونده یعنی بعد از اینکه کارای اپلایم برای دانشگاه ها تموم شد تا وقتی که ایشالله بریم (از اول اسفند تا آخر تیر حدودا) نمیتونستم به یه کار شرکتی درست و حسابی فکر کنم. آخه اولش که معمولا میگن بی حقوق بیا و کارآموزی و اینا... بعدم تا میخوام راه بیفتم و کارو یاد بگیرم باید میومدم بیرون. یعنی سختی ها و بی حقوقی های اولش رو باید تحمل میکردم و تا میومد خوب بشه دیگه وقت تموم بود. علاوه بر اون خود کارفرما هم که اگه بفهمه فقط واسه یه مدت کوتاه میخوای بیای اصن قبول نمیکنه. اگرم نخوام بگم غیراخلاقیه. علاوه بر اون اگرم نگم بازم چون شرکتای خصوصی معمولا با یکی دو ماه تاخیر حقوق میدن ممکن بود اونموقع که من بیرون میام شاکی بشه و پولی که طلب دارم رو بهم نده. واسه همین هم اصن دنبال اینجور کارا نرفتم.
چون زبانمم خوب بود (واسه اپلای کردن باید تافل میدادم) دو ماه دوره تدریس زبان گذروندم و الانم دو هفته ای هست که دارم زبان تدریس میکنم تو آموزشگاه. فقط در این حد که سرم گرم میشه و یه پول کمی هم درمیارم. چون کلا 9 جلسه یعنی 13.5 ساعت در هفته کلاس دارم و تازه کار هم هستم پول زیادی نمیشه. ولی بازم بهتر از هیچیه. همین که مجبورم از خونه بیرون بیام و تو اجتماع باشم خوبه. تدریس کردن رو هم دوس دارم یه جورایی. اینکه یه سری دانشجو دارم که بهم احترام میذارن و همه حواسشون به منه و به من احتیاج دارن و میتونم کمکشون کنم بهم احساس خوبی میده. از اینکه پیشرفت کنن لذت میبرم. از اینکه تو این شغل با آدمای زیادی در ارتباطم راضیم.
البته اینم بگم که اولاش خیلی افسرده شده بودم. وقتی که فکر میکردم من این همه رفت و آمد کنم و برم درس بدم واسه چندرغاز و چرا خیلیا با یه مدرک الکی یا بی مدرک فلان قدر در میارن و چرا من این همه درس خوندم دانشگاه خوب و الان باید این کار رو بکنم و ..... ولی خلاصه یه جورایی کنار اومدم با شرایط و حالم بهتره.
بقیه ش رو بعدا میگم ایشالله. تا بعد...
سلام.
من 27 سالمه و 4 ساله به جرگه متأهلین پیوسته م. بچه هم ندارم فعلا.
این وبلاگ رو تأسیس کردم تا توش از اتفاقات روزانه م بگم و از احساساتم و قول و قرارایی که با خودم میذارم.
از دوره راهنمایی همیشه دفتر خاطرات داشته م و گه گاهی توش مینوشتم.
حالا دلیل اینکه این بار به وبلاگ نویسی رو آوردم، این بود که خواستم نوشته هامو بالاخره یکی بخونه. یه سری دوستای مجازی که منو تو دنیای واقعی نمیشناسن و میتونم راحت حرفامو بزنم. دوست دارم از این دوستای مجازی در مورد مشکلات و مسائل زندگیم بتونم راه حل بگیرم و غم ها و شادی هامو باهاشون قسمت بکنم. و با نظرات بقیه با دیدگاه های مختلف آشنا بشم. دیگه اینکه اینطوری یه دفتر خاطرات سیار دارم که از هرجایی بهش دسترسی دارم.
همسر جان آدرس اینجا رو داره ولی قول داده که نخونه و من به قولش ایمان دارم. +--*--+ (این آیکن اختراعی من و همسر جان هست که مفهوم بغل رو میرسونه!)
کلا آدم توداری هستم و بیشتر دوستام در مورد زندگی خصوصی و احساسات من به طور کامل اطلاع ندارن. بعید میدونم حالا حالاها هم بتونم اینجا خیلی بی پرده بنویسم.
رشته م مهندسیه (رشته م رو نمیگم P:). ارشد دارم و برای دکترا ایشالله اگه ویزا بتونیم بگیریم به همراه همسر راهی بلاد کفر یعنی همون آمریکا خواهیم شد.
من تقریباً آدم کم حرفی هستم، البته کله م همیشه پر فکره. یعنی در آن واحد دارم به یه عاالمه چیز فکر میکنم. ولی اینا به گفتار نمیاد. نمیدونم چرا. حالا سعی میکنم که به نوشتار بیاد لااقل.
راستی منظور از پابرهنه هم که توی اسم وبلاگ هست، بی قید و تعلقات دنیوی بودنه. خلاصه مدیونین فکر کنین که من مال و مقام و این چیزای دنیوی برام پشیزی ارزش داره. :-)
فعلاً تا پست بعدی خوانندگان کثیر وبلاگم رو به خدا میسپارم!